سپهرسپهر، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

برای سپهر و سوگند...................گلهای همیشه بهار زندگی ام

پسرم داره میشینه

قربونت برم مامان که از امروز داری میشینی البته با کمک هوررررررررررررررررررررررررررررررا سپهری نشسته تو رورویک ،اونم جلوی، در دست به دهن منتظر بابایی   این عکسو جمعه گرفتم از شما مامانی ،تازه از خونه خاله اینا برگشته بودیم خونه اینجا تازه از حموم در اومدی.گل در اومد از حموم سنبل در اومد از حموم.قربون پسر خوش خندم برم من ...
23 بهمن 1390

مهمنی خونه خاله

  امروز شنبه ست .دو روز دیگه شش ماه تمام میشی قربونت برم الهی دیروز جمعه بود ما هم طبق قرار معمول جمعه ها میریم خونه مادر  اینا .اما دیروز خاله مریم زنگ زد و شام دعوتمون کرد خونشون ما هم شب رفتیم او.نجا .دیروز خونه خاله اینا کمی قریبی میکردی چون تازه یاد گرفتی جاهایی و کسایی که برات اشنا نیستن رو کمی با تعجب نگاه میکنی و دوست نداری بغل غریبه ها بری . پسر خاله سعید با خانمش از قزوین اومده بودن زنجان،خانم پسر خاله وحید هم بود .طفلی تازه باباشو از دست داده.خاله شهره اینا بنیامین و ماماتنش و دایی حسن اینا و دایی جلال اینا و آقا جون اینا هم دعوت بودن .ببین چند تا بچه اونجا بود :سپهر ،سام ،سوگل،نیایش،نریمان ،بنیامین. دیشب نور افش...
22 بهمن 1390

روزهای برفی

سلام پسر خوشگلم  الان که دارم برات مینویسم داره برف میباره . بارش قشنگ برف از پری روز شروع شده و تا این لحظه هم ادامه داره البتهگاهی قطع میشه ولی دوباره میباره.  شما هم کنار بخاری لالا کردی و داری خوابهای خوب میبینی .بابایی هم رفته شرکت . خاله شهره و خاله زهره هم صبح رفتن تهران واسه خرید. عزیز جونم که دیروز برگشته و برات دوتا بولیز خوشکل خریده. دیروز چون برف میبارید کلا خونه بودیم و نشد که بریم بیرون واسه همین هم دیروز حوصلت سر رفته بود و همش نق میزدی.تا وقتیکه بابایی از کارگاه برگشت خونه و تو کمی از نق زدنات کم شد .بعد از شام هم یه چرت کوچولو زدی و دوباره بیدار شدی و دلت بازی میخواست.تا ساعت دوازده شب کار من شده بود بازی...
13 بهمن 1390

روزهای تلخ

گل من سلام قربونت برم عزیزم که بهترینی برام پسرم قراره تو وبلاگت خاطراتو بنویسم چه خوب و چه بد. دو دل بودم که این پستو برات بزارم یا نه ولی با خودم فکر کردم  بعدا که بزرگتر شدی و تونستی وبلاگت رو بخونی بدونی که آدما روزاهای سختی هم دارن و همه چی وفق مراد آدما پیش نمیره .پس ادم باید صبور باشه و توکلش به خدا که همه چی دست اونه . دو سه ماهه که یکمی زندگی برا ما سخت شده بنا به دلایلی که نمیشه اینجا نوشت .منم چندان حال و حوصله درست و حسابی ندارم همش گیج میزنم میدونم بابایی هم حالش بهتر از من نیست ولی به روش نمیاره. خدارو شکر تو هنوز کوچولویی و نمیفهمی دور و برت چی میگذره .اوضاع زندگیمون یه خورده درهمو برهمه. خدا کنه این دو ماه هم ز...
10 بهمن 1390

اتفاقات گذشته

نباتم سلام پسر خوشگلم فکر میکنم از آخرین پستی که برات نوشتم بیشتر از دو هفته میگذره. منو ببخش که نتونستم تو این مدت بیام و برات بنویسم .آخه میدونی چند وقتی که اینترنت نداریم برا همین نمی تونم بیام تو وبلاگت . حالا میخوام تا اونجا که یادم میاد که تو این چند وقت چه اتفاقاتی افتاده رو برات بنویسم . تو پست قبلی نوشته بودم که مریض شدی و میخوایم ببریمت دکتر.اونروز دکتر بردیمت و برات دارو نوشت ولی دو روز بعد حالت بدتر شد و طوری بود که با هر سرفه کردنت کلی گریه میکردی چون سینت بد جور درد میگرفت.اب ریزش شدید از بینی داشتی و صدات بد جور گرفته بود به علاوه سینت خیلی بد خس خس میکرد .دوباره من و بابایی به همراه آقا جون بردیمت دکتر .دکتر بعد از معاینه گفت...
3 بهمن 1390
1